ابوعلی حسن بن علی بن اسحق بن عباس؛ ( 408ق/1018م – 485ق/1092 ) نام یکی از نوابغی است که توانست به عنوان وزیر دو سلطان مقتدر سلجوقی، نه تنها وسعت مرزهای ایران را از غرب به شام و مدیترانه و از شرق به ماوراءالنهر و جیحون برساند که فرهنگ و تمدن ایرانی را نیز در این گسترهی عظیم، احیا کند و اشاعه دهد و موجب رهایی آن از سلطهی خلفای عباسی گردد.
نظامالملک، وزیر کبیر، خواجه بزرگ، تاجالحضرتین، قوامالدین، اتابک، صدرالاسلام و رضیامیرالمؤمنین، در حدود سی سال، وزیر دو شاه مقتدر سلجوقی، آلپ ارسلان و ملکشاه بود؛ او علاوه بر اینکه وزیری دانا و با تدبیر بود، دانشمندی یگانه، سیاستمداری زیرک و نویسندهای توانا نیز بود.
یکی از ماندگارترین خدمات خواجه، ایجاد و احداث مدارس نظامیه بود؛ این مدارس در شهرهایی چون نیشابور، بغداد، موصل، بصره، شیراز، اصفهان، گرگان، آمل، مرو، هرات و بلخ دایر شد و بزودی در شمار مهمترین مراکز علمی جهان اسلام قرار گرفت. خواجه نظامالملک بیست سال در نظامیه نیشابور به تدریس پرداخت و شاگردانی چون امام محمد غزالی تربیت کرد.
“سیرالملوک” یا سیاستنامه یا پنجاه فصل را میتوان مشهورترین کتاب نظامالملک دانست؛ او در این کتاب میگوید که به دستور ملکشاه سلجوقی کتابی را تألیف کرده که در سلامت انشاء و روشنی مطلب و تنوع موضوع در میان کتابهای فارسی کمنظیر است. آنچه باعث ماندگاری این کتاب گردیده، این است که نویسنده نه تنها با بیانی شیوا و رسا، اصول حکومت، حکومتداری و سیاست را اعلام میکند بلکه آنها را _ با توجه به وزارت سی ساله در دستگاه دو سلطان مقتدر سلجوقی _ عملا آزموده است و در کنار بیان اصول و قوانین خشک، مثالهایی تامل برانگیز و جالب را نیز در قالب حکایاتی شیرین و خواندنی نقل میکند.
خواجه نظامالملک سیاستمداری زیرک و نویسندهای توانا بود؛ او تجربههای خود را در کتاب گرانبهای سیاستنامه و در قالب داستانهایی دلنشین، عبرتآموز و زیبا به رشته تحریر درآورده و برای آیندگان به میراث نهادهاست. مطالعه این کتاب بر هر دولتمرد و مدیر و مسئولی واجب است، البته اگر حوصله! و وقت داشتهباشد. از جمله داستانهای تاملبرانگیز و زیبای این کتاب، داستان ” بهرامگور و سگی بر دار کرده ” است در فصل چهارم با عنوان” اندر احوال عمال و بر رسيدن پيوسته از حال ایشان و وزرا “
رزم بهرام گور با اژدها-شاهنامه
The Cleveland Museum of Art, Ohio
کتاب صوتی ” سیرالملوک ” را میتوانید از این لینک دریافت کنید: سیرالملوک-ایران صدا
حکایت بهرامگور و سگی بر دار کرده
«« عمال را كه عملى دهند ايشان را وصيت بايد كرد تا با خلق خداى عزوجل نيكو روند و از ايشان جز مال حق نستانند و آن نيز به مدارا و مجاملت طلب كنند و تا ايشان را دست به ارتفاعى نرسد آن مال نخواهند كه چون پيش از وقت خواهند رعايا را رنج رسد و درمگانهی ارتفاعی كه خواهد رسيد از ضرورت، به نیم درم بفروشند و از آن مستأصل و آواره شوند و اگر كسى از رعيت درماند و به گاو و تخم حاجتمند گردد، او را وام دهند و سبكبارش دارند تا برجاى بماند و از خانهی خویش به غربت نيفتد.
چنين شنيدم كه اندر روزگار قباد ملك، هفت سال در جهان قحط بود و بركات از آسمان بريده شده بود. فرمود عمال را تا غلهها كه داشتندى مىفروختند و بعضى در وجه صدقه مىدادند و از بيتالمال و خزاين درويشان را یارى همیكردند چنانكه در همهی مملكت او اندر آن هفت سال، يك كس از گرسنگى نمرده بود بدان سبب كه با گماشتگان عتاب كرد.
و از احوال عامل پيوسته مىبايد پرسيد. اگر چنين مىرود كه ياد كرديم، عمل بر وى نگاه دارند واگرنه، به كسان شايسته بدل كنند و اگر از رعيت چيزى زيادت ستده باشد از وى بازستانند و به رعيت باز دهند و پس از آن اگر او را مالى باشد از وى بستانند و به خزانه آرند و او را معزول كنند و نيز عمل نفرمايند تا ديگران عبرت گيرند و درازدستى نكند.
و از احوال وزيران و معتمدان همچنين در سرّ مىبايد پرسيدن تا شغلها بر وجه خویش مىرانند يا نه، كه صلاح و فساد پادشاه و مملكت بدو بازبسته باشد كه چون وزير نيك روش باشد مملكت آبادان بود و لشكر و رعايا خشنود و آسوده و با برگ باشند و پادشاه فارغدل، و چون وزير بد روش باشد در مملكت آن خلل تولد كند، كه درنتوان يافت و هميشه پادشاه سرگردان و رنجور دل بود و ولايت مضطرب.
چنين گويند كه بهرام گور را وزيرى بود او را راستروشن خواندندى، بهرام گور همهی مملكت به دست وى نهادهبود و بر وى اعتماد كرده و سخن كس بر وى نشنودی و خود شب و روز به تماشا و شكار و شراب مشغول بودى. و يكى را که خليفهی بهرام گور بود، اين راست روشن او را گفت كه «رعيت بىادب گشته است از بسيارى عدل ما و دلير شدهاند، اگر مالش نيابند ترسم تباهى پديد آيد و پادشاه به شكار و شراب مشغول گشته است و از كار مردمان و رعيت غافل است. تو ايشان را بمال پيش از آنكه تباهى پديد آيد و اكنون بدان كه مالش بر دو روى بود بدان را كمكردن و نيكان را مال ستدن. هر كه را گويم بگير، توهمى گير.» پس هر كه را خليفه بگرفتى و بازداشتى، راست روشن خويشتن را رشوتی بستدى و خليفه را فرمودى كه این را دست بازدار، تا هر كه را در مملكت مالی بود و اسپى و غلامى و كنيزى نيكوروى و يا ملكى و ضيعتى نيكو داشت، همه بستد. رعيت درويش گشتند و معروفان همه آواره شدند و در خزانه چيزى گرد نمي آمد.
و چون بر اين حديث روزگارى برآمد، بهرام گور را دشمنى پديد آمد. خواست كه لشكر خويش را بخششی دهد و آبادان كند و پيش دشمن فرستد. در خزانه شد، پس چيزى نديد. و از معروفان و رئيسان شهر و رستاق پرسيد. گفتند «چندين سال است که فلان و فلان خان و مان بگذاشتهاند و به فلان ولايت شدهاند.» گفت «چرا؟» گفتند «ندانيم». هيچ كس از بيم وزیر با بهرام گور نمىيارست گفت. بهرام گور آن روز و آن شب در آن انديشه همى بود. هيچ معلوم او نگشت كه اين خلل از كجاست.
ديگر روز، از دل مشغولى تنها برنشست و روى به بيابان نهاد. اندیشان اندیشان همى رفت تا روز بلند شد. مقدار شش هفت فرسنگ رفته بود كه خبر نداشت. گرماى آفتاب زور برآورد و تشنگى بر او غلبه كرد و به شربتى آب حاجتمند گشت. در آن صحرا نگاه كرد، دودى ديد كه همى برآمد. گفت «به همه حال آنجا مردم باشند.» روى بدان دود نهاد. چون به نزديك رسيد، رمهاى گوسفند ديد خوابانيده و خيمهاى زده و سگى را بردار كرده. شگفت بماند. رفت تا نزديك خيمه. مردى بيرون آمد و بر وى سلام كرد و مر او را فرود آورد و چيزى كه داشت پيش وى آورد و ندانست كه وى بهرام است. بهرام گفت «نخست مرا از حال اين سگ آگاه كن پيش از آنكه نان خورم تا اين حال را بدانم»
بهرام دوم ساسانی ( بهرام گور)-نقش برجسته سراب بهرام
جوانمرد گفت «اين سگ امين من بود بر اين گوسفندان و از هنر او بدانسته بودم كه با ده مرد برآويختى و هيچ گرگ از بيم او گرد گوسفندان من نيارستى گشت. و بسيار وقت من به شهر رفتمى به شغلى و ديگر روز باز آمدمى. او گوسفندان را به چرا بردى و به سلامت بازآوردى. بر اين روزگارى برآمد. روزى گوسفندان را بشمردم. چندين گوسفند كم آمد همچنين هر چند روز نگاه كردمى چندین گوسفند كم بودى. و اينجا کس هرگز دزد بیاد ندارد و هيچگونه نمىتوانستم دانستن كه این گوسفندان من از چه سبب هر روز كمتر مىشود. حال رمهی من از اندكى به جايى رسيد كه چون عامل صدقات بيامد و از من بر عادت گذشته صدقات خواست تمامى رمه را، آن بقيتى كه مانده بود از رمهی من، آن نيز در كار صدقات شد و اكنون من چوپانى آن عامل مىكنم.
مگر اين سگ، با گرگى ماده دوستى گرفته بود و جفت گشته و من غافل بودم و بىخبر از كار او. قضا را روزى به دشت رفته بودم به طلب هيزم. چون بازگشتم از پس بالايى برآمدم و رمهی گوسفندان را ديدم كه مىچريدند و گرگى را ديدم که روى سوى رمه آورده و مىپوييد، من در پس خاربنان بنشستم و پنهان نگاه مىكردم. چون سگ، گرگ را ديد پيش او بازآمد و دم جنبانيدن گرفت. گرگ خاموش بازايستاد. سگ بر پشت او شد و با او گردآمد و به گوشهاى رفت و بخفت. و گرگ در ميان رمه تاخت. يك گوسفند را بگرفت و بدريد و بخورد و اين سگ هيچ آواز نداد. و من چون معاملت گرگ و سگ بديدم. آگاه شدم و بدانستم كه تباهى كار من از بىراهى کار سگ بوده است. پس اين سگ را بگرفتم و از بهر خيانتى كه از وى پديدار آمد بر دار كردم».
بهرام گور را اين حديث عجب آمد. چون از آنجا بازگشت. همهی راه در اين حال تفكر مىكرد تا بر انديشهی او بگذشت كه «رعيت ما رمهی مایند و وزير ما امين ما و احوال مملكت و رعيت سخت آشفته و با خلل مىبينم و از هر كه مىپرسم با من براستی نمىگويند و پوشيده مىدارند. تدبير من آن است كه از حال رعيت و وزير بر رسم».
چون به جاى خويش بازآمد. نخست روزنامههاى بازداشتهگان را بخواست. سرتاسر روزنامه ها همه شناعت راست روشن بديد و بدانست كه او با مردمان نه نيك رفته است و بيدادى كرده است. گفت «اين نه راست و روشن است كه دروغ و تاريك است.» پس مثل زد كه «راست گفتهاند دانايان كه هر كه به نام فريفته شود بنان در ماند و هر كه بنان خيانت كند به جان اندر ماند. و من اين وزير را قوىدست كردهام. تا مردمان او را بدين جاه وحشمت می بينند از بيم او سخن راست با من نمی يارند گفت. چارهی من آن است كه فردا چون وزير به درگاه آيد حشمت او پيش بزرگان ببرم و او را بازدارم و بفرمايم تا بندى گران برپاى وى نهند و آنگاه زندانيان را پيش خود خوانم و از احوال ايشان بر رسم و نیز بفرمايم تا منادى كنند كه «ما راست روشن را از وزارت معزول كرديم و بازداشتيم و نيز او را شغل نخواهيم فرمود. هر كه را از او رنجى رسيده است و دعوى دارد بيايد و حال خويش به زبان خود بگوید و ما را معلوم كند تا انصاف شما از او بدهيم.» لابد چون مردمان این بشنوند و چنانكه باشد معلوم ما گردانند. اگر با مردمان نيكو رفته باشد و مال ناحق نستده باشد و از او شكر گويند، او را بنوازم و به سر شغل برم و اگر به خلاف اين رفته باشد او را سياست فرمايم».
پس ديگر روز ملك بهرام گور بار داد و بزرگان پيش رفتند و وزير اندر آمد و به جاى خویش نشست. بهرام گور روى سوى او كرد و گفت «اين چه اضطراب است كه در مملكت ما افگندهاى؟ و لشكر ما را بىبرگ مىدارى و رعيت ما را زيروزبر كردهاى. ترا فرموديم كه «روزى مردمان به وقت خويش مىرسان و از عمارت ولايت فارغ مباش و از رعيت جز خراج حق مستان و خزانه را به ذخيره آباداندار» اكنون نه در خزانه چيزى مىبينم و نه لشكر برگى دارد و نه رعيت برجاى ماندهاست. تو پندارى بدانكه من خود را به شراب و شكار مشغول كردهام و از كار مملكت و حال رعيت غافلام؟»
بفرمود تا او را بىحشمتى از جاى برداشتند و در خانهاى بردند و بندی گران برپاى او نهادند و بر در سراى منادى كردند كه «ملك راست روشن را از وزارت معزول كرد و بر وى خشم گرفت و نيز او را شغل نخواهد فرمود. هر كه را از وى رنجى رسيده است و تظلمى دارد بىهيچ بيم و ترسى به درگاه آيند و حال خويش باز نمايند تا ملك داد شما بدهد.» و سپس هم در وقت فرمود تا در زندان باز كردند و زندانيان را پيش اوردند و يكيك را می پرسيد كه «ترا به چه جرم بازداشتهاند؟»
يكى گفت «من برادرى داشتم توانگر و مال و نعمت بسيار داشت. راست روشن او را بگرفت و همهی مال از وى بستد و در زير شكنجه بكشت. گفتند كه «ان مرد را چرا كشتى؟» گفت «با مخالفان ملك مكاتبت داشت.» و مرا به زندان کرد تا پيش ملك تظلم نكنم و اين حال پوشيده بماند»
ديگرى گفت «من باغى داشتم سخت خرم و خوش و از پدرم ميراث مانده بود و راست روشن در پهلوى آن ضيعتى ساخت. روزى در باغ من آمد.او را بدل خوش آمد. خريدارى كرد و من نفروختم. مرا بگرفت و در زندان كرد و گفت كه تو دختر فلان كس را دوست مىدارى و خیانت بر تو واجب شده است. اين باغ را دست بازدار و قبالهاى به اقرار خويش بكن كه «بيزار گشتم از باغ و هيچ دعوى ندارم و حق و ملك راست روشن است.» من آن اقرار نكردم و امروز پنج سال است تا در زندان ماندهام»
ديگرى گفت «من مردى بازرگانم و كار من آن است كه به تروخشك مىگردم. و اندك سرمايه دارم و طرايفى كه به شهرى يابم بخرم و به ديگر شهر برم و بفروشم و به اندكى سود قناعت كنم. مگر عقدى مرواريد داشتم. چون بدين شهر آمدم به بها برداشتم. خبر به وزير ملك شد. کس فرستاد و مرا بخواند و آن رشتهی مرواريد از من خريدارى كرد و بىآنكه بها بدهد به خزانهی خويش فرستاد. چند روز به سلام او همى رفتم، خود در آن راه نشد كه مرا بهاى عقد مرواريد مىبايد داد و نه عقد بازداد. طاقتم نماند و بر سر راه بودم. روزى پيش وى شدم. گفتم «اگر آن عقد شايسته است بفرماى تا بهایش بدهند و اگر شايسته نيست باز دهند كه من رفتنیم.» خود جواب من باز نداد. چون به وثاق بازآمدم سرهنگى را ديدم با چهار پياده كه در وثاق من آمدند و گفتند «برخيز كه تو را وزير مىخواند.» شاد گشتم. گفتم «بهاى مرواريد خواهد داد.» برخاستم وبا آن عوانان برفتم. مرا بردند تا زندان دزدان. زندانبان را گفتند «فرمان چنان است كه اين مرد را در زندان كني و بندى گران برپايش نهى.» و اكنون سالى ونيم است كه من دربند و زندانم»
ديگرى گفت «من رئيس فلان ناحيتم و هميشه در خانهی من بر مهمانان و غربا و اهل علم گشاده بودى و مراعات مردمان و درماندگان كردمى و صدقات و خيرات من بر مستحقان پيوسته بودى و از پدران چنين يافته بودم و هر چه مرا از ملك و ضياع موروث درآمدى همه در اخراجات خير و مروت و مهمانى صرف كردمى. وزير ملك مرا بگرفت كه «تو گنج يافتهاى.» و مرا به زندان بازداشت و مطالبه و شكنجه مىكرد و من هر ملكى و ضياعى كه داشتم، درمگانه از ضرورت به نيم درم می فروختم و بدو می دادم و امروز چهار سال است که در بند و زندان گرفتارم و بر يك درم قادرى ندارم»
ديگرى گفت «من پسر فلان زعيمم. وزير ملك پدرم را مصادره كرد و در زير چوب و مطالبه بكشت و مرا در زندان كرد و هفت سال است كه رنج زندان همى كشم»
ديگرى گفت «من مردى لشكرى ام و چندين سال پدر ملك را خدمت كردهام و با او سفرها كرده و چندين سال است كه ملك را خدمت مىكنم.اندكى در ديوان نان پاره دارم. پار بمن چيزى نرسيد و امسال وزير را تقاضا كردم و گفتم «عيالکان دارم و پارمواجب من نرسيد. امسال اطلاق كن تا بعضى بوام خواه دهم و بعضى در وجه نفقات صرف كنم.» گفت «ملك را هيچ پيكارى در پيش نيست كه به لشكر حاجت باشد. تو و مانند تو اگر در خدمت باشید و اگر نباشید، میشايد. اگر نانت میبايد، كار گل کن.» گفتم «مرا که چندين حق خدمت باشد در این دولت، کار گل نباید کرد، اما تو را کدخدایی کردنِ پادشاه بباید آموخت. كه من در شمشير زدن استوارترم از آن كه تو در قلم زدن. که من در گاه شمشير زدن جان فداى پادشاه كنم و از فرمان او نگذرم و تو بگاه ديوان، نان از ما دريغ مىدارى و فرمان پادشاه را پیش نمىبرى و اين قدر نمىدانى كه پادشاه را چاكرى تویی و چاکری من. ترا آن شغل فرموده است و مرا اين. فرق ميان من و تو آن است كه من فرمان بردارم و تو بی فرمان. اگر پادشاه را چون من کم نیاید چون تو نیز هم نباید، اگر فرمانی داری كه پادشاه نام من از ديوان كم كرده است بنماى و الا آنچ پادشاه به ما ارزانی داشته است به ما می رسان.» گفت «برو که چون شما و پادشاه را من نگاه مى دارم. که اگر من نيستمى، ديرستى تا مغزهاى شما كركسان خوردندى.» پس در روز مرا بحبس فرستاد و اكنون چهار ماه است تا در زندان ماندهام»
زياده از هفتصد مرد زندانى بودند. كم از بيست مرد خونى و دزد و مجرم برآمد. ديگر همه آن بودند كه وزير ايشان را بطمع مال و ظلم باز داشته بود و در زندان كرده بود. و چون خبر منادى فرمودن پادشاه، مردمان شهر و ناحيت بشنيدند. ديگر روز چندان متظلم بدرگاه آمدند كه آن را حد و منتها نبود.
پس چون بهرام گور احوال خلق و بىرسمىها و بىدادىها و ستم وزير بر آن جمله دید با خويشتن گفت «فساد اين مرد بیش از آن مىبينم در مملكت كه بتوان گفت. این دليرى كه او با خدای و خلق خداى عزوجل و بر من كرده است بيش از آن است كه اندر او رسد انديشهی من. در کار اين، ژرفتر از این نگاه بايد كرد.» بفرمود تا بسراى راست روشن روند و خريطههاى كاغذ او همه بيارند و همهی خانههای او مهر برنهند. معتمدان برفتند و همچنان كردند و خريطهها بياوردند و فرو همىنگريستند. در آن ميان خريطهاى يافتند پر از ملطفهها، كه آن پادشاه به راست روشن فرستاده بود، كه خروج كرده بود و قصد ملك بهرام گور كرده. و به خط راست روشن ملطفهاى يافتند كه بوى نوشته بود كه «اين چه آهستگيست كه مىكنيد؟ كه دانايان گفتهاند كه غفلت دولت را ببرد و من در هواخواهى و بندگى هر چه ممكن گردد بجای آوردهام. چندين كس را چون فلان و فلان را كه سران لشكراند، سر برگردانيدهام و در بيعت آوردهام و بيشتر لشكر را بىبرگ و بىساز كردهام و بعضى را بمحالی نامزد كردهام و بپيكارى فرستادهام و رعيت را بى توشه و ضعيفحال و آواره كردهام و هر چه در همهی روزگار بدست آوردهام به سوی تو و خزینه تو ساختهام و از جهت تو خزانهاى آراسته كردهام كه امروز هيچ ملكى را چنان خزینه نيست و تاج و كمر و جامه زرين مرصع ساختهام كه مثل آن كس نديده است و من از اين مرد بجان ناایمنم و ميدان خالى است و خصم غافل. هر چه زودتر بشتابيد پيش از آنكه مرد از خواب غفلت بيدار شود»
چون بهرام گور اين نبشتهها بديد گفت «زه، این خصم را او بر من آورده است و بغرور او مىآيد و مرا در بد گوهرى و مخالفى اين مرد هيچ شك نماند.» بفرمود تا هر چه او را از خواسته بود بخزانه آوردند و بندگان و چهارپايان او را بدست آوردند و هر چه از مردمان برشوت و ظلم ستده بود جمله بخداوندان باز دادند و بفرمود تا ملكها و ضياعهاى او را فروختند و به مردمان دادند و سراى و خان و مان او را با زمين راست كردند و آنگاه بفرمود تا بر در سراى، دارى بلند بزدند و سى دار ديگر در پيش آن بزدند. نخست راست روشن را بر دار كردند همچنانكه آن جوانمرد مر آن سگ را بر دار كرده بود. پس موافقان او را و كسانى را كه در بيعت او بودند همه را بردار كردند و هفت روز فرمود تا منادى میكردند كه اين جزاى آن كس است كه با ملك بد انديشد و با مخالفان او موافقت كند و خيانت را بر راستى برگزيند و بر خلق ستم كند و بر خداى و خدايگان دليرى كند»
چون اين سياست بكرد همهی مفسدان از ملك بهرام بترسيدند و هر كه را راست روشن شغل فرموده بود همه را معزول كرد و هرگز نيز عمل نفرمود و هر که را از شغل باز کرده بود و معزول کرده، عمل فرمود و همهی دبیران و متصرفان را بدل كرد. چون اين خبر بدان پادشاه رسيد كه قصد مملكت بهرام گور كرده بود هم از آنجا که رسیده بود، بازگشت و از آن كرده پشيمان شد و بسيار مال و طرايف بخدمت فرستاد و عذرها خواست و بندگيها نمود. و گفت «بر انديشهی من هرگز عصيان ملك نگذشته بود. مرا وزير ملك بر آن راه داشت. از بس كه مىنوشت و كس مى فرستاد. و ظن بنده گواهى مىداد كه او گناه كار است و پناهى مىجويد.» ملك بهرام عذر او بپذيرفت و از سر آن در گذشت. و مردى نيكو اعتقاد و نيك روش و خداى ترس را وزيرى داد و كار لشكر و رعايا نظام گرفت و شغلها روان شد و جهان روى بابادانى نهاد و خلق از جور و بيداد برستند.
و ملك بهرام آن مرد را كه سگ بردار كرده بود بوقت آنكه از خيمه بيرون آمد و باز خواست گشت. تيرى از تركش بر كشيد و پيش آن مرد انداخت و گفت «نان و نمك تو خوردم و رنجها و زيانها كه ترا رسيده است معلوم گشت. حقى ترا بر من واجب شد. بدان كه من حاجبى از حاجبان ملك بهرام گورام و همهی حاجبان و بزرگان درگاه او با من دوستى دارند و مرا نيك شناسند. بايد كه برخيزى و با اين تير بدرگاه ملك بهرام آيى. هر كه ترا با اين تير بيند پيش من آرد تا من ترا حقى گذارم كه بعضى زيانهاى ترا تلافى باشد.» و پس بازگشت.
پس به چند روز، زن آن مرد، مرد را گفت كه «برخيز و بشهر رو و آن تير با خود ببر كه آن سوار با آن زينت، بیگمان مردى توانگر و محتشم بود. اگر چه اندك مایه نيكويى با تو كند ما را آن مايه امروز بسيار باشد و هيچ كاهلى مكن كه سخن چنان كس بر مجاز نباشد.» مرد برخاست و بشهر آمد و آن شب بخفت و ديگر روز بدرگاه ملك بهرام شد. و بهرام گور حاجبان و اهل درگاه را گفته بود كه چون مردى چنين و چنین بدرگاه آيد و تير من دردست او بينيد او را زود پیش من آريد»
چون حاجبان او را ديدند با آن تير، او را بخواندند و گفتند «اى آزاد مرد كجايى؟ كه ما چندين روز است تا ترا چشم همىداريم. اينجا بنشين تا ما ترا پيش خداوند این تير بريم.» زمانى بود. بهرام گور بيرون آمد و بر تخت بنشست و بار داد حاجبان دست آن مرد گرفتند و ببارگاه بردند. چشم مرد بر ملك بهرام افتاد. بشناخت. گفت «آوخ بسوختم. آن سوار ملك بهرام بوده است و من خدمت او چنانكه واجب باشد نكردهام و گستاخ وار با او سخن ها گفتهام، نبايد كه از من كراهيتى در دلش آمده باشد»
چون حاجبان او را پيش تخت بردند. ملك را نماز برد. بهرام گور روى سوى بزرگان كرد و گفت «سبب بيدار شدن من دراحوال مملكت اين مرد بود.» و قصهی سگ و گرگ با بزرگان بگفت و گفت «من اين مرد را بفال گرفتم.» پس بفرمود تا او را خلعت بپوشانيدند و هفتصد گوسفند از رمه ها چنانكه او پسندد از ميش و بخته بدو بخشيده و فرمود كه تا زندگانى بهرام گور باشد صدقات از او نخواهند.
و اسكندر كه دارا را بشكست سبب آن بود كه وزيرش درسرّ، سَر و دل با اسكندر يكى كرد. چون دارا كشته شد اسكندر گفت «غفلت امير و خيانت وزير پادشاهى ببرد»
در همه وقتی پادشاه را از احوال گماشتگان غافل نبايد بودن و پيوسته از روش و سيرت ايشان بر مىبايد رسيد. چون ناراستى و خيانتى از ايشان پديدار آيد هيچ ابقا نبايد كرد. او را معزول بايد كرد و بر اندازهی جرم او را مالش دهند. تا ديگران عبرت گيرند و هيچ كس از بيم سياست، بر پادشاه بدى نيارد انديشيد. و هركه را شغلى بزرگ فرمايد بايد كه درسرّ يكى را بر او مشرف كند چنانكه او نداند تا پيوسته كردار و احوال او مىنمايد.
پرويز ملك چنين گويد كه «ملك را نشايد كه گناه چهار گروه مردم اندر گذارد. يكى انكه آهنگ مملكت او كند. دوم آنكه آهنگ حرم وى كند. و سه ديگر آنكه راز او نگاه ندارد و آشکارا کند. و چهارم آنكه به زبان با ملك باشد و به دل با مخالفان ملك و در سر تدبير ايشان كند»
كردار مرد از سر او آگاهى دهد وچون ملك بيدار باشد در كارها بر او هيچ چيز پوشيده نماند. »»