اسم من دونالد است
* داستان کوتاه

ماهنامه ادبیات داستانی چوک
شماره 181- سال شانزدهم – شهریور 1404
حتماً امروز هم راس ساعت 8 صبح امتحانی برگزار خواهد شد و بازهم این وروجکهایِ یک پارچه انرژی و سرشار از شور و شوق زندگی، با سر و صدا و جار و جنجال، اینجا را روی سرشان گذاشته و از هر چیزی حرف میزنند جز امتحانی که قرار است دانستهها و معلوماتِ آنها را به محک آزمایش بگذارد.
البته واضح و روشن و مبرهن است که همهی این اجناسِ ظریفهیِ مؤنثه، قبل از امتحان و کلاس و همایش و… در اینجا ازدحام نمیکنند و هستند دانشجویانی که واقعاً برای درس خواندن به این دانشکده آمدهاند و در چنین هنگامههایی، سرشان به کار خودشان گرم است و مشغول درس خواندن و تمرین کردن و یادگیری.
من همچنان که مشغول صبحانه دادن به دو بچهی کوچکمان هستم، باید به فکر نهارشان هم باشم که دوباره سه چهار ساعت بعد، این دو شکمِ گرسنه را با چه چیزی پر کنم؟ حدود دو هفتهای است که کمی پیدا کردن غذا برایم مشکل شده است، البته نه از آن جهت که نقص و نقصانی در من پیدا شده و نمیتوانم غذای خانوادهی چهارنفرهام را تامین کنم، نه، بلکه از آن جهت که هر چند وقت یکبار و دو یا سه هفته قبل از شروعِ امتحاناتِ پایانِ ترم، همهی دانشجویان، به بهانهی آمادگی برای امتحانات، به خانه و کاشانهی خود پناه میبرند و به استراحت پرداخته و به تنها چیزی که فکر هم نمیکنند البته همان امتحانات است!
در این ایام است که آمد و رفت و جنب و جوش و انرژی و هیجان از دانشکده رخت بر میبندد و جز چند کارمند و استادِ عبوس که با زمین و زمان مشکل دارند – و همه را به چشم موجوداتی میبینند که در این دنیا حق آنها را خورده و اجازهیِ رشد و بالندگی به آنان نداده و همیشه هم مترصد و آمادهی آنند که از شکوفایی استعدادهای این نخبگانِ ناشناخته جلوگیری کنند! – به ندرت کس دیگری رغبت میکند که در این دانشکدهی دور افتاده آفتابی شود و با چنین آدمهایی، طبیعی است که شور و شوق زندگی، از چنین مکانی رخت بربندد و انگار که خاک مرده بر آن پاشیده باشند.
آدمها چنان موجودات عجیب و غریبی هستند که فهمیدنِ آنکه حرکت بعدیِ انسان روبرویت چه میتواند باشد، شاید بزرگترین معمای تمام دورانها باشد و تاکنون هیچکدام از بزرگان آدمها نتوانستهاند چنین معمای بغرنجی را حل کنند و دستورالعملِ مشخصی را برای حرکات یک آدم، در نظر بگیرند.
مثلا آن اندیشمندی که کلی وقت گذاشت و معمایِ قوری چای آسمانی را طراحی کرد و یا آن حکیم فرزانهای که کتابِ قانون را در طب و کتابِ شفا را در فلسفه نوشت و یا آن دانشمندی که هزار سال پیش و با یک اسطرلاب، شعاع کره زمین را با دقت محاسبه نموده است و یا هر اندیشمند و حکیم و فرزانهای، از هرکجای دنیا، آیا میتواند به من، نویسنده این متن، تضمین بدهد که اگر از خانهام بیرون بروم مورد حملهی اولین انسانِ دوپایی که با او روبرو خواهم شد، قرار نخواهم گرفت؟
آخر هر کدام از این هم دانشکدهای هایم -البته اگر بشود خودم را با آنها هم دانشکدهای به حساب بیاورم! – حالا چه دانشجو، چه کارمند و چه استاد، با دیدن من، یا فرار را برقرار ترجیح داده و یا اینکه به سمت بنده هجوم میآورند و در هر دو صورت، مرا از مصاحبت خود محروم میکنند!
فقط یک آقایی هست که اینطور نیست، البته اسمش را درست نمیدانم، به نظرم جمال، جلال، جمشید، یا همچین چیزی است و چون همه، حاجی صدایش میکنند و کمتر کسی او را با نام خودش خطاب قرار میدهد، بنابراین طبیعی است که اسمش یادم رفته باشد، البته ایشان یک حج عمرهای هم رفتهاست و اصلتر از اون آقایی است که چون تویِ اسمِ فامیلش، یک کلمهی حاجی هست، به او هم میگویند حاجی!
این آدم، همین آقای حاجیِ اصلی، آدم معقول و قابل اطمینانی است و با اطمینانِ حدود 95 درصدی، که البته درصد خیلی خیلی بالایی است و من عادت به اینچنین قضاوتهای با قاطعیت بالا، در مورد آدمهای دوپا ندارم و با وجود اینکه همیشه از قضاوت -در هر موردی- گریزان بودهام، اما گاهگاهی، ناگزیر باید قضاوتهایی برای شخصِ خودت داشته باشی تا با توجه به نتیجهی آنها، قدم بعدی و یا مرحلهی بعدی از زندگی را شروع کنی و یا تمام کنی و یا ادامه دهی و یا….
به هر حال با اطمینان 95 درصدی میتوانم بگویم که بعید است این آقای حاجی، یهویی و همینطوری و فقط و فقط به این دلیل که از قیافه و شکل و شمایل من خوشش نیامده است، بلند شود و دوتا فحشم بدهد و چهارتا لیچار بارم کند و سرآخر از اتاقش بیرونم کند و لنگه کفشش را هم بدرقهی راهم!!! و با همین اطمینان، ساعتهای زیادی از این سه سال را از محضرش لذت بردهام و از او چیزها آموختهام.
این آدم، آنقدرقابل اعتماد و اطمینان است که بارها با خودم فکر کردهام آیا دل و درون او هم مثل بقیهی آدمهاست یا نه؟ چون بالاخره تویِ بیشتر آدمها یک دلی و جگری و معدهای و رودهای و بقيهی ملزومات شکمی وجود دارد ولاغیر، اما به نظرم این بابا که همیشه اینقدر آرام و عاقل است، تویش باید خیلی تمیزتر از بقيهی آدمها باشد و چیزهای کثیف و لزج و بدبو، تویِ درونش نباشد و حداقل یک مایعِ شفاف و تمیز و روشن، تویش را پر کرده باشد.
اما در کنار همین آدم و در همین دانشکده و در میان اساتیدِ حکیم و فرزانهی آن، موجود دوپایی بُر خوردهاست که نمیتوانم با اطمینان حتی یک درصد هم بگویم که اگر از قیافه، شکل، شمایل، کفش، جوراب، دماغ و… تو خوشش نیاید، چه خواهد کرد؟! فحشت می دهد؟ لیچار بارت میکند؟ از اتاق پرتت میکند بیرون؟ کار اداریت را به پیچ و خم میاندازد؟ گزارشت را میدهد؟ یا بهت تنه میزند و میگوید تو نانت حرام است!!!!
و بعد هم با خیال راحت مینشیند رویِ صندلیِ چرمی و ارگونومیکِ مدیریتش، که یک حلقهی تو خالی و کلفت و نرم روی نشیمنگاه آن گذاشتهشدهاست، از اینهایی که آدمها اختراع کردهاند برای رفاه حال آنهایی که _روم به دیوار_ ماتحتشان مشکل دارد و درست نمیتوانند بنشینند و طوری مینشیند و خودش را جابجا میکند که جای دردناکش بیافتد وسط همان گردیِ توخالی و بهش فشار نیاید. بعد هم آهی از رضایت بکشد و یک دانه از گزهای لقمهایِ اعلایِ اصفهان که همان دانشجویِ زیبا و البته درس نخوانش، برایش هدیه آورده است به دهانش بگذارد و اصلا هم احساس ناراحتی نکند که با سرنوشت و آیندهی یک همنوع خودش چه کرده است!!!
تا آنجایی که من فهمیدهام، بیماریهای مختلف در انسانها، به وسیلهی موجودات خیلی ریزی به وجود میآیند که این بابا ظاهرا متخصص آن موجودات ریز است و لابد آدمی که در تمام زندگیش با موجودات ریز و ذره بینی و خطرناک سروکله زده است، در ارتباط با موجودات بزرگ و بیخطر دچار مشکل شده و همین است که همیشه دلم به حالش میسوزد که آخر این چه شغلی است که او دارد؟ چرا شغلی را انتخاب کرده است که او را به موجودی تبدیل کرده که حتی تعامل و ارتباط درست با جامعهی همجنسانش را از یاد برده و جز دروغ و حقه بازی و حیله گری چیز دیگری برای آنان در چنته ندارد، اما از طرف دیگر، تعامل و ارتباطی زیبا و معنوی با اجناس مخالف دارد و با تمام وجود و شخصیتش در پی رفع و رجوع نیازهای آنان است؟!
صوفی ار باده به اندازه خورَد نوشش باد ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
انسانها موجودات عجیب و غریبی هستند، چنین آدمی با چنان روحِ پلیدی، حس زیبا شناختی و زیباپرستیِ بسیار قوی و حساسی دارد و زیبارویان اطرافش را بسیار بسیار مورد توجه قرار میدهد و از ارتباطات بصری و لسانی با ایشان لذت وافری میبرد.
یا همین درازِ دَیلاقی که اتاقِ کارش یکی دو اتاق آن طرفتر از خانهی من است و همیشهی خدا هم سگرمههایش درهم است و انگار خدا وقتی میخواسته این آدم را خلق کند اصلا یادش نبوده که باید لبخند زدن را هم به او یاد بدهد و همینطوری او را ول داده توی این دنیای بی در و پیکر!
این آدم به قدری دراز است که فکر میکنم وقتی ایستاده است و مثلاً دارد با یک نفر دیگر حرف میزند، قلبش نمیتواند خون کافی به مغزش برساند و بنابراین وقتی مغز خون کافی و تغذیهی وافی نداشته باشد حتما نصفه و نیمه کار میکند و همین است که این بابا گاهگاهی مثل دیوانهها و کمعقلان رفتارمیکند و انگار درپردازشِ اتفاقات و احتمالات و نشان دادنِ واکنشهای لازم و بهموقع به آنها، یکی دو ساعتی عقب و جلو میکند!!

مشکلات و گرفتاریهای زندگی چنان است که گاهی حتی ادب را هم از یادم میبرد، این را هم متذکر شوم که من برای ادب و نزاکت، اهمیت و اعتبار بسیاری قایل هستم و به هیچ عنوان سعی نمیکنم که بیادب و بیتربیت جلوه کنم و خدای نخواسته به مخلوق دیگری در این دنیا بیاحترامی یا اهانت کنم و خیلی دور از ذهن است که فراموش کنم خودم را به مخاطبانم معرفی کنم، اما سر و صدای این وروجکهای سرزنده و شاداب به همراه بیتابی و گرسنگیِ وروجکهایِ خودم، همه چیز را از یادم برد و مرتکب چنین خطایی شدم و بابت آن پوزش می طلبم.
اسم من دونالد است. پدرم دانشمندی یگانه و فرزانهای بیمانند بود، او کمابیش و خیلی بیشتر از بقیهی موشها، از اوضاع و احوالِ جهان با خبر بود و داستانهای جالبی از زندگیِ بهروز و جامعهی پیشرفتهی موشهایی میگفت که در جایی خیلی دورتر از ما زندگی میکردند و البته همیشه هم آرزو داشت که در آنجا زندگی کند، اما متأسفانه آنجایی که زندگی رؤیایی است و غذا فراوان و گربهها تحصیلکرده و با ادب و با شخصیت، از اینجا، خیلی خیلی دور است و ظاهرا یکی دو تا دریا و اقیانوس هم در راهِ آنجا وجود دارد و این آرزویِ پدر بزرگوار، در دستهی آرزوهای تقریبا محال، دستهبندی شده و آن بزرگوار ناکام و به آرزو نرسیده، رخت از این دنیا بَر بَست.
البته ربطِ آن مکان و اسم بنده در آن است که یک زمانی، در آنجا، آدم دیلاق و کلهقرمزی، همهکاره بوده و پدر بزرگوار میفرمود که او، یعنی همان آدمِ کلهقرمز، گفته است که اگر یکی دو سال به من فرصت دهید کاری میکنم که نه تنها در اینجا، بلکه در تمام دنیا، گربهها باشخصیت و تحصیلکرده و محترم شوند و دیگر به موشهای ضعیف و ناتوان حمله نکنند و…
خدایا چقدر وحشتناک است، حتی فکر کردن به چنین موضوعی باعث انجماد ذهن و فکرم میشود و قدرت نوشتن را از من میگیرد. به هر حال آن آدم کلهقرمز حتی گفته بود شاید با مارها و جغدها هم حرف زدم که بیخیال شما شوند و دیگر کاری با جامعهی موشهای مظلوم و ناتوان نداشته باشند و شماها کلا فقط بخورید و بخوابید و عشق و حال کنید.
پدر بیچارهام حرفهای آن آدمِ کلهقرمز را باور کرده و یک روز صبح بعد از صرف صبحانه، لباسهای رسمی و سیاه خودش را از کمد لباسها در آورده و بعد از گردگیری و اتوکشیِ مجدد، آنها را پوشید و به قصد مذاکره با گربهی سیاهِ دانشکده – که روزمان را شب تار کرده بود – از خانه بیرون رفت.
او اصلا به ضجهها و التماسهای مادرم گوش نداد و هر چه مادر بیچارهام با داد و فریاد گفت :
« – آخه مرد ناحسابی تا حالا کدام موش عاقلی بر اساس حرفهایِ یک آدم کلهقرمزهِ دله دیوانه، پاشده بره با گربه مذاکره کنه؟! اونم این گربه!!
– مگه تو منظومهی موش و گربهی عبید زاکانی رو نخوندی؟ مگه همیشه به بچههات توصیه نمیکنی که این منظومه رو بخونید و نصیحتهای عبید را در زندگی به کار ببندید؟
– حالا چی شده که خودت شال و کلاه کردی و میخوای بری با این شیطان مجسم مذاکره کنی؟! مگه مغز خر خوردی مرررررد؟»
پدر گفت:
« – اصلا نترس و نگران نباش؛
که دونالد با جامعهی گربهها به تفاهم رسیده و یک برنامهی جامع برای اقدام مشترک به جهت برقراری صلح و صفا میان جامعهی گربهها و جامعهی موشها به امضای طرفین رسیده و فقط ما باید کمی جرات داشته باشیم و از این گربهیِ سیاهِ بدترکیب نترسیم و شجاع باشیم.»
بعد از این سخنرانیِ غراء ، پدرم از ما خواست که برایش دعا کنیم تا گربهی سیاه و بدجنس به او آسیبی نزند و بتواند تفاهم نامه را در این دانشکده هم اجرایی نماید.
سپس بدون آنکه حرف دیگری بزند از در بیرون رفت.
مادرم؛ من و خواهر و برادرهایم را نشانده و گفت:
« – همه با هم دعا کنیم تا آسیبی به پدر نرسد»
و خودش زانو زد و مشغول دعا کردن شد، منهم پشت سرش زانو زدم و از خدا خواستم که پدرم را سالم و سلامت به ما بازگرداند، اما متأسفانه هنگامی که ما مشغول دعا برای سلامتیِ پدرم بودیم صدای فریادهای او را شنیده و من سراسیمه دویدم و نگاهی به بیرون انداختم و پدر بیچارهام را دیدم که در میان پنجههای قدرتمند گربهی سیاه گرفتار شده و هنوز هم با فریاد، در مورد تفاهم نامهی صلح و دوستی میان گربهها و موشها دادِ سخن میدهد و گربه هم دارد با تعجب زیاد، به او نگاه میکند!
اجازه دهید بقیهی اتفاقاتِ آن روز شوم را برایتان تعریف نکنم چون بسیار دردناک و وحشتناک است، اما همینقدر بدانید که یا گربه از امضای چنین تفاهم نامهای با پادرمیانی و وساطتِ دونالد بیخبر بوده و یا پشیزی اهمیت برای آن تفاهمنامه و حرفهای صد من یک غازِ دونالد، قائل نبوده و پدر ساده لوح من، زندگی خودش را با اعتماد به دونالد، با چنان وضع فجیعی از دست داد.
چنین بود که پدر دانشمندم از فرط سادگی و خوشباوری، حرفهای آن دیلاقِ کلهقرمز را باور کرده و او را انسانِ بزرگ و موفقی دانسته و متأسفانه نام این کمترین را همنام با او انتخاب کرده تا انشالله منهم مثل دونالد، موش بزرگ و موفقی شوم!
البته که پشیمانی و ندامت بعدی، تاثیری در اصل قضیه نداشت و اسم بنده در دفتر موالیدِ سالیانهی موشهایِ ساکن در دستشوییهایِ دانشکدههایِ علوم پزشکی، ثبت و ضبط شده بود و اصلاً و ابداً قابل تغییر نبود، چون قوانین جامعهی موشها، ثابت و تغییرناپذیرند و همهی جامعه هم متفقاً، در مورد رعایت و اجرای مو به مویِ قوانین، به تفاهم رسیدهاند و برخلاف انسانها، اصلا به دنبال این نیستند که راهِ دَر رویِ قوانین را پیدا کرده و از آن برای حقهبازی و کلاهبرداری استفاده کنند و تازه به همین هم راضی نباشند و بروند یک نفر دیگر را استخدام کنند تا به جای آنها راهِ دَر روی قوانین را پیدا کند و به انها برای کلاه گذاشتن بر سر قوانین کمک کند!
غذای بچه ها تمام شد و سر و صدای دانشجویان نیز از راهروها و دستشویی دیگر به گوش نمیرسد، احتمالا جلسه امتحان شروع شده و شکر خدا فعلا آرامش به راهروها بازگشته است و اگر همسرم کمی زودتر بیاید منهم میتوانم بچه ها را به او بسپارم و به کار و زندگی روزانه ام برسم.

بنده که دونالد باشم، از نوادگان مستقیمِ جنابِ طبیب الاطباء هستم و البته بسیار نیز به این موضوع افتخار کرده و خود نیز شغل خانوادگی و اجدادی را برگزیده و به درمان جسم و روح سایر همنوعان میپردازم.
جناب طبیب الاطباء با توجه به علاقهای که به پزشکی داشت؛ در دستشویی دانشکده علوم پزشکی رحل اقامت افکند و با مرارت و سختیهای بسیار و با مطالعات طاقتفرسا در کتابخانه دانشکده و بعد از گذشت سالها، تبدیل به حکیم و دانشمندی فرزانه شده و نام جاودانی برای خانواده به جا گذاشته است.
هر چند که در خلال سالهای تحصیلش سایر موشها او را کمعقل و دیوانه پنداشتند و هر چه او به آنها گفت:
« – ای همنوعانِ ابله و ساده لوحِ من، کتابخانه و کتاب برای یادگیری و تحصیل است نه برای خوردن»
آنها حرفهای او را به سخره گرفته و آنجناب را دیوانه دانستند چرا که به جای آنکه کتابها را بخورد و گرسنگی خود را برطرف کند، آنها را میخواند و در مورد آنها فکر هم میکند!.
القصه، پس از پایان تحصیلات و تلمذات، جد بزرگوارم، جناب طبیب الاطباء بدون در نظر گرفتن برخوردهای پیشین از طرف جامعه، آستین همت بالا زده و با عشق و علاقهی فراوان، اقدام به درمانِ جسم و روحِ موشانِ جامعه نموده و پس از سالها تلاش و کوشش در راه بهداشت و سلامت جامعه، متاسفانه در تله موشی که یک انسانِ دوپایِ بدجنس، بر سر راه مطبش کار گذاشته بود، گرفتار شده و جان شیرینش را از دست داد و جامعهی بزرگِ موشان را به عزای خود نشاند.
به همین دلیل است که بنده همواره در انتخاب جای مطبم بسیار بسیار حساس بوده و با در نظر گرفتن جمیع جهات، مکان مطبم را انتخاب و در آنجا مشغولِ خدمت به جامعه میشوم تا مبادا منهم و یا یکی از بیماران بیچارهام، هدف خباثت موجودات دوپا قرار گرفته و جان شیرین را به جان آفرین تسلیم کنیم.
در اینجا لازم است که تشکرات قلبی خود، خانواده و کلیهی موشانِ ساکن در این دانشکده را، خالصانه و خاضعانه، تقدیم کنم به مهندس محترم و عالم فرزانهای! که این ساختمان و تاسیسات جانبی و غیرجانبی آن را تقریبا!! ساخت و علاوه بر مصالح و منافع خودش و اعوان و انصارش، منافع و مصالح جامعهی محترمِ موشانِ ساکن در ساختمان را هم در نظر گرفت و ساختمانی ساخت پر از سوراخ سنبه و راهِ دَر رو!!!
در این دانشکده و به برکت کار نیمه تمامِ همان جناب مهندس و وجود انواع و اقسام سوراخ و سنبه ها و راهِ دَر روها، مشکل زیادی برای پیدا کردنِ مکان مناسب وجود نداشت، تمایل شخصی من هم به همجواری با همان آقای حاجی اصل و البته نزدیکی اتاق او به محل زندگیم سبب شد که در سوراخ سنبههای اتاق او به دنبال جای مناسبی باشم و بالاخره بعد از یکی دو روز سرک کشیدن به همه جای اتاقش، جایی بسیار عالی و مشرف بر همه چیز یافتم و مطب خود را در آنجا برقرار و به کار طبابت برای موشانِ بیمار پرداختم.
میگویند همنشینی با انسانی آرام، متین، محترم و باشخصیت، از نعمتهای بهشتی است که در این دنیا نصیب موش حقیری چون من گشته است و از این بابت بسیار شکرگذار هستم، مطبم را در دریچهی کولر اتاق راه انداختم و تقریبا دو-سه سالی است که در همانجا به درمان بیماران میپردازم. جای خوبی است، بزرگ و امن. خصوصا آنکه یک سیم برق را از پشتِ کانالهای کولر آورده و از این دریچه بیرون بردهاند و این سیم، دقیقا از دریچهی کولر تا پشت یک کمد در انتهای اتاق، امتداد دارد و یک راهِ امن و مطمئن برای رفت و آمد من فراهم نموده است. البته به شرطی که کسی در اتاق نباشد و کارِ اداری و آموزشی پایان یافته باشد.
اما گاهی اوقات و در آمد و رفتهای ناگهانی و اتفاقی بر روی آن سیم، چندین بار با این موجوداتِ دوپای خطرناک روبرو گشتهام که الحمدالله منجر به آسیبی به طرفین نشدهاست، چون من سریعاً به اشتباهم پی برده و فوراً به دریچهی کولر بازگشتهام، جایی که از دسترس همه دور است جز تعمیرکاران کولر و آمدن آنها هم با این فوریت و ضرورت از محالات است و بنابراین جایی امن و امان است.
این اتاق، منبعی بیپایان از غذا و خوراکیهای خوشمزه است، دوستی که با این آقای حاجی هم اتاق است، کمی شکمو تشریف دارد و یکی دو روز بعد از آمدنش به این اتاق، یخچال کوچکی را کنار میزش مستقر نمود که همیشهی خدا پر از خوراکیهای خوشمزه است، البته خود آقای حاجی هم دست کمی از دوستش ندارد و تا دلتان بخواهد شکموست و خوراکی های خوشمزه در کیف و کمد و کشویش فت و فراوان است، این است که بنده با توجه به شناختی که از این آقای حاجی دارم و میدانم که از گم شدن خوراکی هایش ناراحت نمی شود، گاهگاهی و بیشتر در زمانهای فرجهی دانشجویان که واقعا پیدا کردن غذا مشکل است سری به اتاق حاجی میزنم و کمی غذا برمیدارم.
امروز همسرم برای پیاده روی صبحگاهی با دوستانش از ساعت شش صبح از خانه بیرون رفته و با وجود سپری شدن حدود دو ساعت و نیم از رفتنش، تاکنون برنگشته است، از این بابت کمی نگرانم، چند هفته ای است که یک جفت شاهین، در اراضی اطراف دانشکده لانه کرده و تمام پرندگان و جوندگان این اطراف، از جمله جامعهی موشهای ساکن در این دانشکده، در رفت و آمدهای خود احتیاط بیشتری به خرج داده تا خدای نکرده توسط جناب شاهین شکار نشوند.
شکر خدا مثل اینکه همسرم آمد و اگر راهروها همچنان خلوت باشند، منهم میتوانم سری به مطب زده و به درمان بیماران بپردازم.
دونالد.
تابستان1404

ماهنامه ادبیات داستانی چوک
شماره 181- سال شانزدهم – شهریور 1404
آدم حسابی





🔶“آدم حسابی بودن” کاری سخت و طاقتفرساست و در جامعهی ما و با اوضاع و احوالِ کنونی، “آدم حسابی ماندن” دشوارتر؛ در چنین زمانهای که سفلهگان و بیمایهگان در اوجاند و آدم حسابیها گوشهگیر و فراموششده، شاید بد نباشد پارهای از خصوصیاتِ آدم حسابیها یادآوری گردد، باشد که سفلهگان درس گیرند و در اصلاح خود و شخصیت بیهوده و بیفایدهی خویش، کوشش کنند!!
📍سخنان یک آدم حسابی، برخاسته از آگاهی و دانش است؛ در سخن او، مغلطه، حرّافی، هرزگویی و سخنان درهم برهم و بیهدف نیست؛ او هیچگاه به اقتضای محفل سخن نمی گوید بلکه سخن او همواره برخاسته از باورها و اعتقاداتش است نه شهوت کلام یا خودنمایی. گفتار او عاری از بیادبی و سرشار از احترام به مخاطب است .
📍پایبندی به ارزشها و اصول اخلاقی و انسانی، یکی از مهمترین ویژگیها، برای یک آدم حسابی است؛ او همواره خود را پایبند به آنها میداند، چرا که او این اصول و ارزشها را با اندیشه، تجربه و پژوهش یافته است و تحت هیچ شرایطی حاضر به زیر پا گذاشتن آنها نیست.
📍آدم حسابی تمام توانش را برای انجام کاری که بدان مشغول است به کار میگیرد؛ او کارهایش را به بهترین شکل ممکن انجام میدهد و محرک او وجدان بیدارش است نه چیز دیگر! او برای خوشآیند رئیسان یا به طمع پست و مقامی بهتر، یا… کار نمی کند،
📍آدم حسابی رقابت را وسیلهای برای شکوفایی استعدادهایش میداند و از تهمت زدن، تخریب رقبا، توطئه چینی و زیرآب زنی پرهیز میکند.
📍آدم حسابی قانونگراست و دور زدن قانون را بر نمی تابد؛ او معاملهگر خوبی نیست!
📍آدم حسابی از اقرار به اشتباهاتش ابا ندارد و هرگاه متوجه اشتباه شد در صدد جبران آن یا برگشت از راه رفته بر می آید.او با کسی تعارف ندارد و اگر از افراد مافوق، اشتباهی ببیند حتما تذکر خواهد داد و اگر اقناع نشود از همکاری و همراهی با ایشان کناره می گیرد، آدم حسابی معاملهگر خوبی نیست!
📍آدم حسابی با واژهی “مصلحت” بیگانه است و هیچگاه برای توجیه، از مصلحت استفاده نمیکند. او معاملهگر خوبی نیست!
📍آدم حسابی تلاش میکند کاستیهایش را با عزت نفس پر کند اما آزادگیش را در گرو نیازهایش نگذارد؛ او هیچگاه وامدار فرد یا گروهی نمیشود.
📍آدم حسابی از هیچکس هیچ انتظاری ندارد، اما به تمام تقاضاهای دیگران اهمیت داده و در حد توانش سعی در برآورده کردن درخواستهای دیگران دارد.
📍آدم حسابی از تعریف و تمجید بیزار است و با تعریف و تمجید کنندگانش!!! با احتیاط برخورد میکند اما منتقدانِ منصف را قدر نهاده و به آنان گوش میسپارد.
🔶 بازنشستگی؛ مفهومی چندلایه و چندگانه دارد که امیدوارم فقط لایههای قشنگ و زیبایش نصیب آدم حسابیِ داستان ما شود و زندگیش، پس از بازنشستگی، سرشار از آرامش و تندرستی باشد. این مفهومِ چندلایه و چندگانه، برای یک دوست و مشاهدهگرخارجی، فقط دو وجه دارد که با تفاوت اندکی، با هم برابرند و این تفاوت اندک هم از آنجاست که دوست را باید بر خود رجحان داد و وقتی رنج تو برابر است با آسایش او، قطعا باید آسایش او را برگزید و خود را در درجه بعدی قرار داد اما در هر حال از دست دادن همکاری صادق و دوستی مشفق و مصلح، در این وادیِ سرشار از دورویی و نیرنگ، براستی خسرانی بزرگ است.
آدم حسابیها به شدت کمیاب، نایاب و ارزشمند هستند و اگر از حسن اتفاق با یکی از آنان همنشین و همراه شوی، از دست دادن او، اندوهی عظیم و حسرتی بیپایان برایت به ارمغان خواهد آورد؛ اما دنیا و قوانین آن تغییر ناپذیرند و چارهای جز تحمل نیست.






